با من ازدواج میکنی؟
دستمال کاغذی به اشک گفت:
قطره قطره ات طلاست...
یک کم از طلای خود حراج میکنی؟
عاشقم
با من ازدواج میکنی؟
اشک گفت: ازدواج اشک و دستمال کاغذی؟
تو چقد ساده ای!
خوش خیال کاغذی!
توی ازدواج ما
تو مچاله میشوی، تکه ای زباله میشوی...
پس برو و بی خیال باش
عاشقی کجاست؟
دستمال کاغذی دلش شکست...
گوشه ای کنار جعبه اش نشست...
گریه کرد و گریه کرد و گریه کرد
در تن سفید و نازکش دوید
خون درد
آخرش دستمال کاغذی مچاله شد
مثل تکه ای زباله شد
او ولی شبیه دیگران نشد.
چرک و زشت مثل این و آن نشد
رفت اگرچه توی سطل آشغال
پاک بود و عاشق و زلال
او...
با تمام دستمال کاغذی ها فرق داشت.
چون که در میان قلب خود
دانه های اشک داشت...
ادامه مطلب
[ سه شنبه 90/6/1 ] [ 12:52 عصر ] [ محمدجوادصحرائی ]